خسته از مدرسه برگشتم . در خانه را که باز کردم ، صدایی که از داخل به گوش می رسید مرا شگفت زده کرد . سراسیمه به داخل رفتم . دیدم دو پسرم ، حسین و محمد دعوایشان شده و در حال داد و فریاد هستند .
در این حال تلویزیون هم با صدای بلند روشن بود . دخترم سلما که بزرگتر از آنهاست ، سعی می کرد تا برادرانش را ساکت کند، ولی مؤفق نمی شد .
من که وارد شدم آنها را ساکت و تلویزیون را هم خاموش کردم . تقریبا آرامشی در خانه پدیدار شد .
در این لحظه متوجه شدم عباس در خانه است و در گوشه ای از اتاق مشغول نماز خواندن .
من از اینکه عباس دردر خانه بود و بچه ها اینطور شلوغ می کردند ناراحت شدم .
پس از پایان نماز از او گله کردم و گفتم :
شما در خانه حضور دارید و بچه ها این طور خانه را به هم می ریزند ؟
او با مظلومیت تمام از من عذر خواهی کرد ، ولی من با شناختی که از عباس داشتم دریافتم که شکایتم بی مورد بوده است ، چون عباس در آن موقع آنچنان غرق در نماز بوده ، که از همه اتفاقاتی که در اطرافش می گذشته بی اطلاع بوده است .
هیچ چیز نمی توانست او را از ذکر خدا باز دارد .
خانم صدیقه حکمت ، همسر شهید
شادی روح شهید سرلشکر خلبان عباس بابایی صلوات
| نظر بدهید